turk donyasi زبان،تاریخ و فرهنگ مردم ترک درباره وبلاگ سلام به وبلاگ من خوش آمدید از اینکه به وبلاگ اینجانب سر میزنید خوشحالم. در ارائه و جمع آوری مطالب این وبلاگ سعی شده است مطالب مفید راجع به زبان ، فرهنگ و تاریخ مردم ترک از اکثر سایتها و وبلاگهای ایرانی و سایر کشورها به خصوص کشورهای ترک زبان دنیا استفاده شده است و در واقع گلچینی از مطالب سایت های مختلف است که در قالب یک وبلاگ جمع شده است. و سعی شده است با ارائه مطالب آموزش و همچنین لینک های مفید به یادگیران زبان ترکی کمکی کوچک کرده باشیم .خواهشمند است ما را از نظرات سازنده تان بی نصیب نفرمایید. ترکون دیلی تک سوگیلی ایستکلی دیل اولماز آیری دیله قاتسون بو اصیل دیل اصیل اولماز آخرین مطالب
نويسندگان چهار شنبه 22 خرداد 1392برچسب:, :: 9:49 :: نويسنده : داوود بدرزاده
مقدمه
كسروي رسالهاي دارد با نام “آذري يا زبان باستان آذربايجان”[1] در همان ديباچه رساله كسروي در لفافه اعلان كرده است كه هدف از نگاشتن اين رساله يك هدف سياسي صرف است و نه صرف شناخت. او به صراحت گفته است كه زبان تركي آذربايجان دستاويزي براي حزب اتحاد و ترقي در تركيه بوده است كه در آذربايجان ايران براي خود نفوذ سياسي فراهم كنند. او در انتهاي ديباچه خود ابراز تأسف ميكند كه وقتي در روزنامه هاي ترك زبان استانبول اينگونه ادعاها مطرح ميشده است در تهران با آب و تاب به آنها پاسخ داده ميشده است. ابراز تأسف او از اين است كه همين پاسخهايي كه به نظر كسروي علمي هم نبودهاند اصلاً باعث خبردار شدن آذربايجانيهاي ايران از چنين جريانات سياسي در تركيه شده. از همه اين ادعاها و جملات به سادگي ميتوان فهميد كه كسروي دغدغه اي سياسي و نه معرفت شناختي را در اين رساله دنبال ميكند.
او در ديباچه رساله اش گفته است كه اين رساله را براي اولين بار در زماني نوشته است كه هنوز به زبانشناسي آشنايي نداشته است، اما بعدها در اين رشته مطالعه كرده و زبانهاي “پهلوي”، “هخامنشي” و “ارمني” را فراگرفته است. او در جاي ديگري هم گفته است كه با زبان آسوري هم ناآشنا نيست و اوستايي را هم تا حدي آموخته است.[2] نكته عجيب اين است كه او در همان صفحه ادعا ميكند كه پرداختن به اين امور او را “از پرداختن به چيزهايي كه مايۀ فرسودگي مغز و بيكارگي خرد توانستي بود—از فلسفه و ادبيات و رمان نويسي و گفتارهاي بيهوده كه بهروزنامه ها داده شود—نگهداشت و از لغزشگاههايي”دورش گردانيده است، (ص.535) اينكه او فلسفه و ادبيات و رمان نويسي را جزو كارهاي بيهوده اي محسوب ميكند كه ذهن انسان را فرسوده ميكنند واقعاً جاي تأمل دارد. چرا كسروي بايد چنين نظري داشته باشد؟ خلاصه اينكه او در نهايت اين رساله را پس از آموختن زبانهاي فوق با اطلاعات زبانشناسي وسيعي كه كسب كرده است بازنويسي كرده و تئوري زبان آذري را ارائه ميكند. در اين متن قصد دارم ميزان موفقيت تئوري كسروي را برررسي كنم كه حتي به متن دايرةالمعارف ايرانيكا هم راه يافته است، بدون اينكه هيچ تحقيق ميداني در مورد زبانهاي اين منطقه صورت گيرد و يا حتي كوچكترين انگيزه اي براي انجام يك چنين تحقيقي وجود داشته باشد؛ چنانكه خواهيم ديد كسروي هم با بياعتنايي از كنار اين چنين تحقيقي رد ميشود و به صراحت ادعا ميكند كه اصلاً به آن نيازي هم نداشته است. بررسي نحوه تحليل كسروي او در ابتداي رساله ميگويد كه آريائيها حدود سه يا چهار هزار سال پيش به فلات قاره ايران وارد شدند. البته او ميپذيرد كه قبل از آريائيها اين سرزمين خالي از سكنه نبوده و كساني در آن ميزيستهاند. اما شيوه برخورد او با اين مسئله بسيار سطحي است. او به سادگي مردمان اين سرزمينها را بومياني ميداند و ميگويد كه “آري ما اين را نيز ميدانيم كه پيش از ايران بوميان ديگري در آذربايجان مينشستهاند و ايران چون بآنجا در آمده و بر آن بوميان چيره شدهاند، دو تيره بهم در آميختهاند.” و در ادامه ميافزايد كه “ولي اين در همه جا بوده و ما در پي آن نيستيم كه بگوييم مردم آذربايجان يا مردم ايران تنها از ريشه اير بودهاند و هيچ آميختگي با ديگران نميداشتهاند. اين خود چيز بيهودهايست و جدايي ميان اين ريشه و آن ريشه گزاردن دور از خرد ميباشد.” (ص. 7) به همين كلام كسروي نقدهاي زيادي وارد است. مسئله فقط در مورد آذربايجان نيست، مسئله در مورد تمام ايران است كه ساكنان قبلي آن همه تنها بومياني ناميده ميشوند كه قبلاً اينجا زندگي ميكردهاند، انگار كه از اين بوميان هيچ خبري نيست و هيچ چيزي از خود به جا نگذاشتهاند. در حاليكه ما ميدانيم كه قبل از ورود آريائيان به ايران و كلاً بينالنهرين تمدنهايي در سومر (جنوب عراق كنوني) و ايلام (همان سرزميني كه بعدها با آنچنان غلظتي خاستگاه پارس ناميده شد كه وجود مردمان قبلي را به كلي منكر شد) حضور داشتند و باليدند. در اين تمدنها بود كه راه آبياري زمينهاي كشاورزي و راه زيست و مقابله با بحران كمآبي ابداع شده بود. در سرزمين سومريها و ايلاميها بود كه بنيانهاي يك تمدن كشاورزي و حداقل 3000 هزار سال قبل از ورود آريائيان به اين منطقه شكل گرفته و باليده بود. ابداع چرخ، چرخ كوزهگري، خط و تمام تكامل آن تا رسيدن به الفباي آوايي و نيز بنيانهاي اداري و نظامي دولتهاي بزرگ همه و همه مدتها قبل از اينكه آريائيان به ايران بيايند در اين منطقه شكل گرفته بودند. حتي نماد شير و خورشيدي كه امروزه به نشانه افتخار و هويت اصيل ايراني تعبير ميشود نمادي سومري است. آريائيان زماني كه به ايران آمدند مردمان شهرنشيني نبودند و تمدن را از بوميان اين منطقه آموختهاند؛ كشاورزي، آبياري، دولت و هر چيز ديگري را آريائيان از مردمان بومي اين منطقه آموختند؛ يعني ايلاميها كه اگر قرار بر اصالت باشد در متعلق بودن به اين آب و خاك از ما اصيلترند و حق و آب و گل آنها اگر از ما بيشتر نباشد (بابت قدمت آنها) از ما كمتر نيست. اما ما وقتي ميخواهيم تاريخ اين سرزمين را بنويسيم از زمان هخامنشيان شروع ميكنيم و عموماً حتي عادت داريم كه تاريخ ماد را هم چندان جدي نگيريم. انگار كه تاريخ اين سرزمين از زمان تاجگذاري كوروش شروع ميشود. به جاي تحقيق در گذشته تاريخي اين سرزمين و گشتن به دنبال رد فرهنگي و تاريخيمان در ميان بوميان اين سرزمين ما چرا عادت داريم تاريخ ايران را با ورود اقوام آريائي شروع كنيم. اسناد تاريخي موجود براي بررسي تاريخ ايلام كم نيستند. زبان ايلامي يكي از زبانهاي رسمي و دولتي در زمان داريوش هخامنشي بوده و بعد از آن زبان آرامي؛ كه هيچ كدام از شاخه زبانهاي هند و اروپايي نيستند. به جاي در نظر گرفتن اين حقيقت كه مدتها قبل از وجود هر نوع اثري از اقوام آريائي در ايران تمدنهايي از شاخههاي زباني ديگر در ايران وجود داشته و مدتهاي مديدي قبل از ما اينجا زيستهاند كه اتفاقاً هر دوي آنها داراي زبانهايي بودهاند كه با دو تا از زبانهايي كه بسياري از باستانگرايان آنها را دشمن ميدانند، از يك خانواده هستند، ما سعي در تاريخ سازي و درست كردن تقويمهاي چهار هزارساله و هفت هزاره و ده هزارساله براي خودمان داريم. ما حتي در ايران زمان هخامنشيان شاهد آن هستيم كه اسناد رسمي، جز اعلانيههاي رسمي دولتي به دو زبان آرامي و ايلامي نوشته ميشوند. اولي از شاخه زبانهاي تصريفي و از همان خانواده زبانهاي عبري و عربي است و دومي كه هم خانواده زبان سومري و بسيار نزديك به آن هم هست از شاخه زبانهاي التصاقي است كه زبان تركي امروزه هم از همان شاخه است. من ادعا نميكنم كه هيچ ارتباط مستقيمي بين ايلاميها و سومريهاي باستان با تركهاي امروزه وجود دارد، اما ترديد در اين مورد كه اين مردم از يك خانواده بزرگ هستند، همانگونه كه مردمان انگلستان و فرانسه و هندوستان و تحليليزبانهاي ايران از يك خانواده بزرگ هستند، تنها ريشه در جهل و يا تجاهل دارد. اگر تاريخ را به اين صورت بنگريم، اگر بدانيم كه حتي در زمان ساسانيان هم خط پهلوي توان كافي براي نگارش تمامي كلمات نداشته و وجود هزوارش در خط پهلوي گواه اين حقيقت است، آنگاه از نفوذ سريع فرهنگ اسلامي و زبان عربي در ايران متعجب نخواهيم شد. زبان آرامي از همان خانواده مدتها قبل از اينكه بحثي از اسلام باشد؛ يعني حداقل 1100 سال قبل از اسلام و در زمان امپراتوري هخامنشيان در ايران رايج بوده است. با وجود اين همه پرسش كه در بررسي تاريخ فرهنگمان –يك بررسي علمي و فارق و فارغ از هرگونه انديشه سياسي، بسيار مهم ميباشند كسروي ميگويد كه اين تحقيق “خود چيز بيهودهايست و جدايي ميان اين ريشه و آن ريشه گزاردن دور از خرد ميباشد.” (ص. 7) اين در حالي است كه محققان اروپايي و آمريكايي حتي در مورد رابطه فرهنگي و تأثيرات متقابل ژنتيكي ميان انسانهاي نئاندرتال و انسان كرومانيون (يعني نوع ما) تحقيق ميكنند و براي آنها حتي اين پرسش مهم است كه نئاندرتالها چه تأثير ژنتيكي بر ما نهادهاند.[3] در چنين دنيايي رد كردن يك پرسش تنها بيمعنا و نادرست نيست، بلكه با بررسي انگيزه خفه كردن اين پرسش ميتوانيم به نكات ارزشمند ديگري پي ببريم. كسروي در ادامه ميگويد كه پيش از همه چيز “راستي” را ميخواهد. كيست كه با اين خواسته مخالفت داشته باشد. اما مسئله اين است كه آيا شيوه بررسي او ميتواند به “راستي” ختم شود، يا اينكه انگيزه بررسي او چيز ديگري بوده است و نه “راستي”؟ او جمله بعد را به اين صورت ادامه ميدهد: “ميخواهيم بگوييم در آغاز تاريخ كه سه هزار سال پيش بوده مادان در آذربايجان و اين پيرامونها نشيمن داشتهاند” (ص. سه هزار سال قبل يعني هزار پيش از ميلاد. در اصطلاح تاريخنگاري؛ حتي در زمان كسروي، آغاز تاريخ را آغاز نگارش معرفي كردهاند. با اين مقدمات به تاريخ رجوع كنيم. ميدانيم كه ايلاميها از اواخر هزاره چهارم و اوايل هزاره سوم قبل از ميلاد خط داشتهاند؛ تقريباً همزمان با سومريهاي باستان كه زبان آنها از يك خانواده بوده است. اين اطلاعات در زمان كسروي هم موجود بودند و او نميتوانسته از آنها بياطلاع بوده باشد. يعني در واقع آغاز تاريخ حدود دو هزار سال قبل از زماني است كه كسروي معرفي ميكند. يعني آغاز تاريخ برميگردد به زماني كه پاي هندو-اروپائيها يا اقوام تحليلي زبان هنوز به منطقهاي كه بعدها ايران ناميده شد باز نشده بوده است. توجه به اين نكته كه از روي نقوش برجسته ايلامي احترام به آب به وضوح هويداست[4]، يا اينكه در ميان سومريان خورشيد يكي از نمادها و خدايان محترم بوده است، در كنار بسياري از شواهد فرهنگي ديگر حاكي از آن است بسياري از ريشههاي فرهنگي امروزه ايران و حتي آئين ديني زرتشت را بايد در فرهنگ اقوام و مردماني جست كه مدتها قبل از ورود اقوام تحليلي زبان به اين منطقه، از تمدن برجستهاي برخوردار بودهاند. مردماني كه انگار زياد علاقهاي به بررسي تاريخ آنها وجود ندارد. در تمام دوران پهلوي سعي ميشد كه اسناد مربوط به پادشاهي ساساني و هخامنشي به عنوان نشانهاي از فرهنگ و تمدن آريائي ايران، يافته شود. اما در تمام اين مدت كمترين توجه به تاريخ ايران قبل از ورود مردمان تحليلي زبان شده است. چرا؟ پاسخ آن را كسروي به صورتي كاملاً ناآگاهانه ارائه كرده است. كسروي در ادامه اين پندار را كه آذربايجان از گذشته سرزمين تركان بوده است را يك وهم ميداند و تأكيد ميكند كه “هيچ سودي از چنين گفتهاي در دست نخواهد بود.” (ص. از اين مسئله مگر قرار است چه سودي برده شود؟ اين مسئله يا واقعيت دارد و يا ندارد. تنها چيزي كه ميتواند در مورد آن قضاوت كند يك تحقيق علمي و بيطرفانه تاريخ است. تنها انگيزه او همان است كه در ديباچه بر آن تأكيد كرده است؛ ترس از اينكه اگر اثبات شود اين مردم از اول ترك بوده باشند آنگاه تركيه حق قانوني بر جدا كردن قسمتي از خاك ايران داشته باشد. ترسي كه در عرصه سياسي و حتي در تزهاي خود كسروي به يك رويكرد شووينيستي دامن زد كه اتفاقاً اگر عاملي باعث جدا شدن تكهاي از خاك اين كشور شود همين شووينيسم است، نه اصالت تركي مردمان آذربايجان و يا چيزي از اين دست. نحوه بررسي كسروي در منابعي كه خود معرفي ميكند بسيار جالب توجه است. او در بررسي زبان باستاني آذربايجان چهار منبع مختلف را در يك فاصله تقريباً سيصد ساله مورد بررسي قرار داده است؛ الف) گزارشي از پسر حوقل در نيمه اول سده چهارم هجري در كتاب المسالك و الممالك. او در اين كتاب گزارشي بسيار ناقص و ناكارآمد از زبان مردم ارائه كرده است كه تنها با حدس و گمان و بر اساس گزارشهاي سايرين ميتوان به نتيجهاي كلي رسيد. پسر حوقل در واقع با استفاده از كتابهايي نظير المسالك و ممالك ابن خردادبه و نيز كتاب ديگري با همين نام از اسنخري به نگارش اثر خود همت گمارده است. گزارشي كه كسروي از قول پسر حوقل يا همان ابن حوقل در مورد زبان مردمان آذربايجان نقل ميكند قاعدتاً بايد شفافترين گزارش موجود باشد. من همان قسمتي را كه كسروي نقل كرده است بطور كامل و از قول خود وي روايت ميكنم: “زبان مردم آذربايجان و زبان بيشتري از مردم ارمنستان فارسي و عربي است ليكن كمتر كسي بعربي سخن گويند و آنانكه بفارسي سخن گويند بعربي نفهمند تنها بازرگانان و زمينداران (اربابالضياع) اند كه گفتگو با اين زبان نيك توانند. برخي تيرهها نيز در اينجا و آنجا زبانهاي ديگري ميدارند چنانكه مردم ارمنستان بارمني و مردم بردعه بآراني سخن گويند و در آنجا كوه مشهوري است كه «قبق» ناميده شود و زبانهاي گوناگون فراوان از آن كافران آن كوه را فراگرفته است.” (ص. 10) اين متن آنقدر گنگ و مغلق است كه اصلاً چيزي در مورد زبان مردم آذربايجان و ارمنستان نميتوان از آن استنباط كرد. در ابتدا ميگويد كه زبان مردم آذربايجان و بيشتر مردم ارمنستان فارسي و عربي است و فوراً ميافزايد كه البته عربي را تنها اربابان نيك ميدانند. پس زبان عربي اصلاً زبان مردم آنجا نيست و حداكثر زبان يك سري اربابان است براي ارتباط با اربابان بزرگتر خود كه خلفاي عباسي بودهاند. در ادامه ميافزايد كه برخي تيرهها هم زبانهاي ديگري دارند؛ مثلاً مردم ارمنستان به ارمني و مردم بردعه به آراني سخن ميگويند. درحاليكه قبلاً گفته بود زبان بيشتر مردم ارمنستان هم فارسي است. اين حرف كه زبان بيشتر مردم ارمنستان در آن زمان فارسي بوده باشد چندان قابل قبول نيست. در ثاني اينكه اين حرف او با ادعاي بعدي خود وي كه مردم ارمنستان به ارمني سخن ميگويند در تناقض قرار دارد. كلاً من نفهميدم كه منظور ابن حوقل يا به قول كسروي پسر حوقل چيست. ب) مسعودي تاريخنگاري كه در نيمههاي سده چهارم كتابش را نوشته است در مورد زبان مردم نواحي مختلف ميگويد: “همه اين شهرها و استانها يك كشور بود و يك پادشاه داشت، و زبانشان هم يكي بود اگرچه به نيمزبانهاي گوناگون- از پهلوي و دري و آذري و ديگر مانند اينها- بخشيده ميشد.” (ص. 10) اول اينكه استفاده از واژه استان در اين متن به هيچ وجهي نميتواند با گفتار مسعودي يكي باشد. كلمه استان كلمهاي جديد ساخت است و از اين لفظ هيچگاه در تاريخ ايران استفاده نشده بوده است. معلوم است كه كسروي اين كلمه را خود در ترجمه به كار برده است. در ثاني چگونه است كه از يك طرف پهلوي يك زبان مستقل و مادر زبان فارسي امروزه خوانده ميشود و به محض اينكه پاي زبان فارسي به ميان ميآيد ناگهان پهلوي به يك “نيمزبان” تبديل ميشود. زبان “آذري” چگونه در اين متن وارد شده است. تنها كمتر از نيم قرن بعد از ابن حوقل نام زبان مردم آذربايجان به زبان آذري تبديل شده است؟ كلاً من اين همه ابهام را درك نميكنم. ج) بعد نوبت به ابوعبدالله بشاري مقدسي ميرسد كه در نيمه دوم سده چهارم “احسنالتقاسيم” را مينويسد و در مورد زبان مردم آذربايجان ميگويد: “زبانشان خوب نيست و در ارمنستان بارمني و در آران بآراني سخن گويند. فارسيشان را توان فهميد در پاره حرفها بزبان خراساني ماننده و نزديك است.” (ص. 10) در اينجا با پديده جالبي برخورد ميكنيم. در حاليكه حدود پنجاه سال قبل ابن حوقل ادعا كرده است زبان بيشتر مردم ارمنستان فارسي است و البته خودش آن را نقض ميكند، مقدسي اصلاً هيچ اشارهاي به رواج زبان فارسي در آران و ارمنستان نميكند. در ثاني در اشاره به مردم آذربايجان هم اصلاً نامي از زباني به نام آذري نيست. اينكه مردم آذربايجان زبانشان خوب نيست اصلاً با هيچ معياري هيچ معنايي ندارد. يعني چه كه مردماني زبانشان خوب نباشد؟ كسروي در يادداشت شماره 12 در همان صفحه اين عبارت را به اين صورت تفسير ميكند كه “پيداست فهميدن آذري بر او سخت افتاده.” اگر فهميدن يك زبان براي كسي سخت باشد به اين معنا خواهد بود كه آن شخص آن زبان را نميفهمد. او چرا در مورد مردم ارمنستان و آران چنين حرفي نزده است؛ زبان آنها هم ميبايستي زباني بوده باشد كه مقدسي با آنها آشنايي نداشته است. اساساً مسئله در جاي ديگري نهفته است. د) ياقوت حموي جغرافينگار سده هفتم درباره زبان مردم آذربايجان ميگويد: “نيمزباني دارند كه آذريه ناميده شود و كسي جز از خودشان نفهمد.” (ص. 10) كسروي در پايان اين نقل قولها نتيجه ميگيرد كه “نيك روشن است كه در آن زمانها زبان يا نيمزباني كه در آذربايجان سخن گفته ميشد شاخهاي از فارسي بوده و آنرا «آذري» ميناميدهاند.” فرض كنيم كه زباني كه مردم آذربايجان با آن سخن ميگفتهاند همان آذري بوده باشد، اما از كجاي اين روايتها كسروي به اين نتيجه رسيده است كه اين زبان شاخهاي از زبان فارسي بوده است؟ حكايتي كه او خود در ادامه نقل ميكند احتمال درستي ادعاي خود وي را به شدت پائين ميآورد. او روايتي را از قول ابوزكريا خطيب تبريزي در مورد استادش ابوالعلاي معري نقل ميكند. ابوزكريا ميگويد كه روزي وسط يكي از جلسات درسش يكي از همسايگانش به سراغش آمده و او در حضور استاد با اين همسايه قديمي صحبت كرده است. بعد از اتمام صحبتش استاد در مورد زباني كه با آن گفتگو ميكرده است از وي ميپرسد و او در پاسخ آن را آذري مينامد. استادش اعتراف ميكند كه آن زبان را نميفهمد. اين چگونه زباني است كه هم يك شاخه از زبان فارسي است و هم يك فارسي زبان آن را نميفهمد؟ در گفتار دوم اين رساله با عنوان “تركي چگونه و از كي بآذربايجان راه يافته؟” از صفحه 12 شروع ميكند به بررسي سير تاريخي عوض شدن زبان در آذربايجان و جايگزيني زباني به نام آذري كه هيچ مشخه و نشانهاي از آن در دسترس نيست، با زبان تركي. يكي از استدلالات او تعويض نامهاي روستاها و رودهاست كه به زعم وي نامهاي فارسي داشتهاند و تركها نام آنها را به تركي ترجمه كردهاند، (ص. 15) به عنوان مثال او نام “اشگه سو”ي تركي را ترجمه تركي نام فارسي آن “آب باريك” ميداند. اما به هيچ منبعي ارجاع نميدهد كه اين نام در آن درج شده باشد. در نتيجه بايد گفت اين خود اوست كه نامهاي تركي را به فارسي ترجمه ميكند و هيچ منبعي براي اينكه تركها قبلاً اين كار را كرده باشند در دست ندارد. او قبلاً گفته است برخي از نامهاي شهرها مانند “خوي، سلماس، ارومي و مانند اينها” اصلاً در زبان فارسي معنايي ندارند و نيز قبلاً تأكيد كرده است كه اين نامها “شايد يادگار زبانهاييست كه پيش از رسيدن ايران به اينجا رواج داشته و اينست كه ما هيچ مانندگي ميانه آنها با زبانهاي آريان نمييابيم.” (ص. 9) اما واقعيت اين است كه ما در مورد زبانهاي رايج در ايران قبل از ورود اقوام تحليلي زبان اطلاع داريم. دو دسته زبان در ايران رايج بوده است؛ ايلامي و آرامي، كه به ترتيب از خانواده زبانها التصاقي و تصريفي هستند. زبانهاي تركي و مغولي از خانواده اول و عربي و عبري و آشوري وسرياني از خانواده دوم هستند. اين نامها بايد ريشه در يكي از اين دو زبان داشته باشند. حداقل در مورد “ارومي” كه شباهت بسياري با نام “اور” به معناي شهر در زبان سومري باستان از خانواده زبانهاي التصاقي است بايد اندكي توجه ما را برانگيزد و بدون غرض ورزي و تلاش بينتيجه براي يافتن يك ريشه در زبان خودمان بتوانيم معناي آن را كشف كنيم. حداقل اين است كه كسروي اقرار كرده است كه اين نامها يادگار زبانهاي قبل از ورود اقوام آريايي؛ به تعبير كسروي، به ايران هستند. در مورد نام “مراغه”، امير حسين خنجي در يكي از آثارش آن را كلمهاي عربي ميداند به معناي “گردگاه ستوران”، يعني زميني گلين كه ستوران به هنگام استراحت در آن غلط ميزنند.[5] به تعبير كسروي از قرن چهارم هجري ايرانيان در همه جا آلودگي پيدا ميكردند و در آذربايجان نيز “تركان كه در آنجا ميبودند روزبروز چيرهتر و نيرومندتر ميگرديدهاند و بر بوميان فزوني پيدا ميكردهاند.” (ص. 15) بعد او از ماركوپولو ياد ميكند كه در سال 1293 ميلادي مصادف 693 قمري در تبريز بوده و نامي از تركان نبرده است. البته كسروي هشدار ميدهد كه اين عدم اشاره ماركوپولو نشانه عدم دقت وي است چون بعيد است كه در آن زمان تركي در تبريز نبوده باشد. در ادامه از صفوهالصفاي ابن بزاز حرف ميزند كه تاريخ زندگاني شيخ صفيالدين اردبيلي را نگاشته است. كسروي ميگويد كه از روي روايتهاي ابن بزاز ميتوان نتيجه گرفت كه ترك و تاجيك با هم در آذربايجان ميزيستهاند “ولي بيشتري در سوي تاجيكان ميبوده” (ص. 16) كسروي از نام روستاهايي ياد ميكند كه نامهاي تركي دارند. اينكه روستاها نامهاي تركي دارند، با بيشتري جمعيت تاجيكها چندان همخوان نيست، چرا كه ميدانيم بيشتر جمعيت در روستاها پراكنده بودهاند و نه در شهرها. اگر كار به آنجا كشيده است كه روستاها نامهاي تركي دارند ديگر به سادگي نميتوان سخن از فزوني تاجيك در آذربايجان گفت. در ادامه او جملهاي را ميگويد كه در خور تأمل بسياري است. او مينويسد “نيز گاهي پاره جملههايي از پيوسته يا پراكنده به «آذري» يا بگفته خودش به «زبان اردبيلي» از زبان شيخ و ديگران مينگارد…”. (ص. 16) توجه داشته باشيم كه حتي ابن بزاز كه قاعدتاً ميبايستي در اواسط قرن هشتم هجري اين زندگينامه را نوشته باشد[6] نامي از زبان آذري نيامده است. باز هم در ادامه او نزهتالقلوب حمدالله مستوفي را به عنوان شاهدي بر مدعاي او ميآورد. ببينيم كه كسروي از قول مستوفي در سال 740 قمري چه ميگويد. “درباره خوي ميگويد: «مردمش سفيد چهره و ختاي نژاد و خوبصورتند و بدين سبب خوي را تركستان ايران خوانند».” و “درباره مراغه مينويسد: «مردمش سفيدچهره و تركوش ميباشند و بيشتر بر مذهب حنفي ميباشند. و زبانشان پهلوي معرب است».” اين عبارت پهلوي معرب بسيار جالب است و نظير ندارد. كسروي در ذيل يادداشت 5 در همان صفحه 16 اين بيان را به اين صورت تفسير ميكند كه گويا زبانشان پهلوي بوده است كه كلمات زيادي را از عربي به عاريت گرفته است. و در ادامه “درباره ليلان كه آن زمان شهر كوچكي بوده مينويسد: «مردمش تركند». شهرك تسوج را مينويسد: «سكانش از ترك و تاجيك ممزوجند.»” و باز هم ادامه ميدهد كه “كلنبر را كه آن نيز شهركي بوده مينگارد: «مردمش از ترك و تاجيك ممزوجند».” به روايت كسروي حمدالله مستوفي در مورد تبريز خاموشي گزيده است. اما به روايت كسروي او در كتابش جملهاي به زبان آذري تبريز آورده است كه كسروي قرار است آن را در ادامه بررسي كند. ميبينيم كه اين همه اشاره به ترك بودن مردمان شهرهاي مختلف با تلاش كسروي براي اينكه نشان دهد شهرهايي مانند كلنبر و ليلان بسيار كوچك بودهاند، نشانههايي ضعيف و هستند كه او سعي در تخفيف آنها دارد، اما وجود يك جمله به زباني كه “آذري” ناميده شده است و كسروي در واقع طبق استدلالي كه خواهم كرد هيچ نشانهاي از آن در دست ندارد، كافي است تا او را در مورد اين تز بسيار متهورانه قانع كند كه هنوز در آن زمان “در تبريز انبوهي از آن بوميان ديرين و آذري در آنجا روان ميبوده است.” (ص. 16) كسروي ريشه ترك زبان شدن مردم آذربايجان را در جنگهايي ميداند كه در فاصله هفتاد ساله بين مرگ شيخ ابوسعيد و برخاستن شاه اسماعيل صفوي در سال 906 رخ دادهاند. او معتقد است كه در اين كشاكشها “از يكسو بوميان لگدمال و نابود شدهاند و از يكسو تركان بانبوهي بسيار رو باينجا آوردهاند و بر شماره ايشان بسيار افزوده.” (ص. 17) كسروي درست در ادامه جمله فوق جملهاي را ميگويد كه نشان از بيدقتي او در بررسي تاريخي ايران دارد. او ميگويد: “در زمانهاي پيشين تركان بيشتر در ديهها مينشستهاند ولي اين زمان چون فرمانروا ميبودند شهرها را فراگرفتهاند و زبانشان رواج يافته است.” اتفاقاً در ايران زمانهاي قديم اين فرهنگ مردمان روستا بوده است كه فرهنگ مسلط بوده است. طبق تحليل كاتوزيان اتفاقاً فرهنگ ايران را روستائيان در طول سدهها نسل اندر نسل منتقل كردهاند و نه شهرها. روستانشيني مردم در زمانهاي قديم در ايران اتفاقاً نشانه اصالت آنها بوده است و نه شهري بودن آنها. شهري شدن در زمانهاي قديم در ايران تنها به معناي در دست داشتن قدرت بوده است و هيچ بار فرهنگي خاصي نداشته است. در واقع شهرهاي ايران هم از نظر فرهنگي و هم از نظر مادي وابسته به روستاهاي آن بودهاند.[7] در واقع عدم اشاره ابن بزاز و حمدالله مستوفي ،كه تنها حدود يك قرن بعد از ياقوت حموي ميزيستهاند، به زباني به نام آذري و نيز عدم اشاره دو تن از همان چهار منبع ياد شده در صفحات قبل به زباني به نام آذري و مردماني آذري زبان نشان از اين دارد كه برآورد كسروي نادرست است. نميتوان باور كرد كه رواج كاربرد واژگان تركي در دربار صفويان كه خود كسروي برخي از آنها را ارائه كرده است، (ص. 18) تنها تأثير همان هفتاد سالي بوده باشد كه كسروي از آن ياد كرده است. در واقع خود كسروي كليدهاي اصلي اين چرخش زباني –به راستي اگر چنين چرخش زباني در كار بوده باشد— را به دست داده است. او ميگويد كه “تاجيكان يا بوميان فارس زبان ايران از پانصد سال باز، در نتيجه رواج صوفيگري و باطنيگري و خرابيگري و سپس در سايه كشتار مغولان و چيرگي دويست ساله ايشان، انديشه آزادي و گردنفرازي و جانبازي را فراموش كرده و بيكبار از شايستگي افتاده بودند و از ايشان جز كار چكامهسرايي و پنداربافي و ستايشگري و اينگونه چيزها برنيامدي، و اين فيروزبختي خاندان صفوي بود كه اينان را در كنار نهاده ايلهاي بيابان نشين ترك را پيش كشيدند و دست بدوش آنان نهاده بپادشاهي برخاستند.” (ص. 18) اولين نكته حيرت انگيز اين تحليل اين است كه تاجيكها ناگهان به بوميان فارسزبان ايران تبديل شدهاند. از طرف ديگر امير حسين خنجي در اثر ياد شده نشان داده است كه اتفاقاً رواج صوفيگري تحت تأثير نفوذ مغولها و فرهنگ تركها در ايران بوده است. البته كسروي تلاش دارد كه بين مغولها و تركها جدايي بيندازد، تنها به اين علت كه مغولها و تركها زبان يكديگر را نميفهمند، (ص. 15). اما فارس زبانهاي ايران هم زبانهاي كردي و لري و بلوچي و تاتي و حتي گيلكي و مازني را نميفهمند، پس آيا بايد نتيجه گرفت كه اينها از يك خانواده نيستند؟ هندوها هم زبانشان از خانواده زبانهاي تحليلي است، اما فارس زبانان ايران و هندوهاي تحليلي زبان هم يك ديگر را نميفهمند. اساس استدلال كسروي در اين مورد نادرست است و بيشتر به نظر ميرسد انگيزه پشت اين نوع ايدهپردازيهاي نايكدست و ناهموار بيشتر نيات سياسي نهفته باشد، تا آنطوريكه در ابتدا ادعاي كرده است؛ تنها يك هدف معرفتشناختي. در بررسي عاملهاي چانشيني زبان تركي با زبان به اصطلاح آذري كسروي جنگهاي ميان شاهان صفوي و امپراتوري عثماني را در زمان شاه اسمائيل صفوي و شاه طهماسب و حتي در زمان شاه عباس، عاملي براي تغيير زبان در آذربايجان ميداند. بيائيم ماجراي امپراتوري عثماني را اندكي واكاوي كنيم. امپراتوري عثماني طبق تاريخ رسمي در سال 1299 ميلادي معادل 678 شمسي، يعني قرن نهم هجري قمري توسط اعقاب همان سلجوقياني كه در ايران حكومت ميكردند بنيانگذاري شده است. چگونه ميتوان باور كرد كه اين امپراتوري يك شبه بنيانگذاري شده باشد و زبان بخش زيادي از مردم تركيه عوض شده باشد. چگونه ميتوان تصور كرد كه اين تركان تا داخل مرزهاي امپراتوري آينده خود نفوذ كرده و در آنجا امپراتورياي را تأسيس كرده باشند، اما در ايران و آذربايجان و محل گذر خود به آن مناطق هيچ اثر فرهنگي نداشته باشند. برعكس نظر كسروي به نظر ميرسد كه شواهد تاريخي گواه آن هستند كه سربرآوردن تركهاي صفوي در ايران باعث عوض شدن زبان آذربايجان نشده باشد، بلكه اين عوض شدن زبان آذربايجان است كه موجب سربرآوردن تركها هم در ايران و هم در مرزهاي امپراتوري آينده عثماني شده است. كسروي بعد از شرح حملههاي و جنگهايي كه آنها را منجر به نابودي زبان آذري ميداند ادعا ميكند كه “زيرا تاجيكان يا گويندگان آن زبان [آذري] كه ناتوانتر ميبودند در اين پيشآمدها بيشتر از ديگران پايمال ميشدند و از ميان ميرفتند.” (ص. 19) ناگهان ميبينيم كه تاجيكها گويندگان زبان آذري محسوب ميشوند. يعني زبان تاجيكهاي امروزين بايد تحول يافته همان زباني باشد كه در روزگار مورد بحث كسروي آذريهاي آريائي به آن تكلم ميكردند. نكته بسيار زيبا اين است كه خود كسروي كه زبان مادرياش تركي است در مورد نارساييهاي زبان فارسي در مقابل زبان تركي حرف ميزند. او ميگويد كه زبان تركي در زمان صفويان به اوج خود رسيد و بعد از آن و بخصوص بعد از دوران مشروطيت و با رونق گرفتن آرزوي بازگرداندن زبان فارسي به آذربايجان، زبان تركي رو به سردي گرائيده است. به ادعاي كسروي حتي از آغاز دوره مشروطه آذربايجان هميشه در برابر نگارش روزنامههاي استانبول و باكو روي سرد نشان دادهاند “و با آنكه زبان كنوني فارسي بسيار نارساست و بسياري از معنيهايي كه به تركي ميتوان فهمانيد اين زبان بفهمانيدن آنها توان نيست، و از هر باره بر يك آذربايجاني سخت است كه با اين زبان سخن راند، با اينهمه در آذربايجان آرزوي رواج فارسي در ميان خاندانها از سالها روان است.” (ص. 19) كسروي حتي كتابي به نام “زبان پاك” هم دارد كه در آن راجع به نقايص و كاستيهاي زبان فارسي حرف ميزند و پيشنهاداتي براي اصلاح آن مطرح ميكند. اما به هر ذهن منطقي اين سؤال خطور ميكند كه اگر زبان تركي اين همه مزايا بر زبان فارسي دارد و همانگونه كه همان ابتداي”زبان پاك” ميگويد زبان ايراني (كه منظور همان زبان فارسي است) به جاي داشتن قواعد استوار و در عين سادگي، كاملاً برعكس است؛ يعني هم پيچيده است و هم قواعد استواري ندارد، چرا به جاي اين همه تلاش در آراستن اين زبان از همان زبان تركي استفاده نشده است؟ چه چيزي بوده است كه باعث شده تا آذربايجاني آرزوي رواج زبان فارسياي را داشته باشد كه “از هر باره بر … [وي] سخت است كه با اين زبان سخن براند”؟ تنها به اين دليل كه اين زبان زبان اجدادش بوده است. اما طبق تحليل خود كسروي هم اين زبان زبان اجدادي آذربايجانيهاي امروزين نيست. خود وي گفته است كه در اثر حمله تركان مردمان آذري زبان كه ضعيفتر بودهاند بيشتر نابود شدهاند و در واقع اين مردمان بومي بودهاند كه به لحاظ ژنتيكي در تركها حل شدهاند؛ درست همانگونه كه مردمان بومي آذربايجان در سه هزار سال قبل در آريائيها حل شدند (اين ادعاي خود كسروي بود). براي ايضاح بيشتر دوباره مطالب را به فرمي بسيار سادهتر تكرار ميكنم. خواننده توجه داشته باشد كه تمام مقدماتي كه اكنون برميشمرم تا به سؤال نهايي برسم بيانات و اظهارات خود كسروي است. زبان تركي با جانشيني جمعيتي ترك زبان در آذربايجان و كاستي گرفتن بوميان آذري زبان در منطقه به زبان رسمي آذربايجان تبديل شده است. جرياناتي كه به اين روند ختم شدهاند يكي فاصله هفتاد ساله بين مرگ شيخ ابوسعيد تا شاه شدن اشماعيل صفوي است و بعد از آن درگيريهايي كه بين سلسله صفوي و امپراتوري عثماني رخ داده است. در نتيجه بايد پذيرفت كه نژاد بوميان اين منطقه در نژاد تركهاي آذربايجان حل شده و تركهاي امروزه آذربايجان بيشتر از اينكه نواده آذريها باشند، نواده تركها هستند. يعني آنها هم به لحاظ زباني و فرهنگي ترك هستند و هم به لحاظ ژنتيكي و نژادي. نكته دوم اين است كه زبان تركي قادر به انتقال بسياري از مفاهيم هست كه زبان فارسي به آنها قادر نميباشد. زبان فارسي سخت است و داراي قواعد استواري نيست. اكنون آيا اين سؤال پيش نميآيد كه چرا يك ترك آذربايجاني بايد خواستار رواج زباني باشد كه اولاً، زبان اجدادياش نيست، دوم اينكه، اصلاً قادر به انتقال بسياري از مفاهيمي نيست كه او با زبان خودش قادر به انتقال آنهاست، و سوم اينكه، صحبت كردن به اين زبان هم براي او بسيار دشوار است؟ آيا اين تنها خواسته قدرت سياسي جديداً سربرآورده نيست كه چنين خواسته نامعقول و البته ناگزيري را در ميان مردمان ترك زبان برانگيخته است؟ چرا بايد به جاي اين همه زحمت براي اصلاح يك زبان از زبان موجود و قوي استفاده نكرد؟ اصلاً پرسش اصلي ديگر اين است كه چرا زبان فارسي كه زبان ادبي بزرگ و با تاريخچهاي طولاني پنداشته ميشود بايد داراي اين نواقص باشد؟ گفتار سوم اين رساله تحت عنوان “چند سخن در پيرامون آذري” (ص. 20) نيز پر از تناقضات عديدهاي است كه فعلاً موضوع مورد بحثم نيستند. او در اين قسمت راجع به جدايي زبان در ايران باستان در شمال و جنوب حرف ميزند و در عين حال معتقد است كه يك زبان كلي هم رايج بوده است كه با آن مينوشتهاند. استدلالاتي كه در اين بخش ارائه ميكند جاي تأملات بسياري دارند، اما در ميان همه اينها يك جمله بسيار جالب به چشم ميخورد. او ميگويد “اين يكرويي در زبان همگاني از زمان ساسانيان آغاز شده. زيرا از زمان ايشان بوده كه خواندن و نوشتن برواج افزوده ميانه اين گوشه و آن گوشه كشور پيوستگي پيدا شده است”، (ص. 22). اين ادعا از آن رو جالب توجه است كه كتاب آرتور كريستن سن محقق ايرانشناس دانماركي با نام “ايران در زمان ساسانيان” اولين بار در سال 1317 در ايران ترجمه و چاپ شده است.[8] آرتور كريستن سن در همان زمانها نامي آشنا در ايران بوده است و حتي صادق هدايت نيز با وي در ارتباط بوده و دو نامه در تاريخهاي 19 مرداد 1313 و 18 خرداد 1314 و يك پاسخ چركنويس شده آرتور كريستن سن در ذيل نامه هدايت در همان شماره چشمانداز منتشر شدهاند.[9] با اين وجود عدم آشنايي كسروي با آثار كريستن سن نه تنها غيرممكن كه در صورت واقعيت اين امر نشان دهنده عدم تسلط او بر آثار تاريخنويسان مهم و مطرح معاصر خود ميباشد؛ كه من البته آن را محال ميدانم. آرتور كريستن سن در همان اثر ياد شده تأكيد ميكند كه خواندن و نوشتن در زمان ساسانيان اتفاقاً رواج نداشته است. اين مضمون را در شاهنامه فردوسي هم ميتوان يافت. فردوسي ماجراي مراجعه پسر يك كفشگر را به بزرگمهر نقل ميكند. اين كفشگر از بزرگمهر ميخواهد به فرزندش دبيري بياموزند. بزرگمهر اين خواسته را با انوشيرواني كه در تاريخ به عدالت شهرت دارد در ميان ميگذارد و انوشيروان در پاسخ به بزرگمهر ميگويد: بدو گفت شاه اي خردمند مرد/چرا ديو چشم تو را خيره كرد، برو همچنان باز گردان شتر/مبادا كزو سيم خواهي و در، چو بازارگان بچه گردد دبير/هنرمند و با دانش و يادگير، چو فرزند ما برنشيند به تخت/دبيري ببايدش پيروز بخت، هنر يابد از مرد موزهفروش/سپارد بدو چشم بينا و گوش، به دست خردمند مردنژاد/نماند جز از حسرت و سردباد، به ما بر پس مرگ نفرين بود/چه آيين اين روزگار اين بود، نخواهيم روزي بدان گنج داد/درم زو مخواه و مكن رنج ياد، هم اكنون شتر باز گردان ز راه/درم خواه و از موزه دوزان مخواه، فرستاده برگشت و شد با درم/دل كفشگر زان درم پر زغم. تمام شواهدي كه ما از تاريخ در دسترس داريم نشان از عدم رواج آموزش و نه رواج آموزش در زمان ساساني دارند. در ثاني از زمان ساسانيان مگر چند اثر نوشته شده در دست داريم كه بتوانيم در مورد كل ساختار فرهنگي جامعه به اين صورت نظر بدهيم. آنچه با توجه به شواهد ميتوانيم بگوييم اين است كه آموزش در انحصار قدرت سياسي قرار دارد و هر كسي حق نوشتن و آموختن دانش ندارد. اگر آن چند كتابي كه نوشته شدهاند همه به يك زبان هستند تنها به دليل وابستگي آموزش به حاكميت سياسي بوده است و نه رواج آموزش در همه جاي كشور تحت تسلط پادشاهاي ساسانيان. از اينگونه بيدقتيها در اثر شخصي مانند كسروي نميتوان به سادگي گذشت. چه شده است كه همان كسروي كه تاريخ هجده ساله آذربايجان و يا تاريخ انقلاب مشروطيت ايران را به رشته تحرير در آورده در متن اين اثر تا اين حد از چهره يك محقق بيطرف فاصله ميگيرد و در واقع آراي و خواستهها و تمايلات سياسي وي چشم عقل وي را كور كرده است؟ در گفتار چهارم تحت عنوان “نمونههايي كه از آذري در دست است” او سعي در يافتن زبان آذري باستان دارد كه به زعم او زبان تركي در آذربايجان جاي آن نشسته است. اولين نمونهاي كه او به دست ميدهد يك جمله از حمدالله مستوفي است در كتاب نزهتالقلوب: “… در سخن راندن از شهر ارومي ميگويد: «از ميوههايش انگور خلوقي و امرود پيغمبري و آلوي زرد بغايت خوبست و بدين سبب تبارزه (تبريزيان) اگر صاحب حسني را با لباس ناسزا يابند گويند انگور خلوقي بچه در سبد اندرين يعني انگور خلوقي است در سبد دريده».” (ص. 25، تأكيد از كسروي) از ميزاني بدفهمي كه همين جمله توليد ميكند كه بگذريم، كسروي يك عبارت اين جمله را به شدت بد تفسير ميكند. او ميگويد كه واژه “بچه” در اين عبارت احتمالاً ناشي از غلط رونويسي است. به نظر وي اصل اين كلام بايد “بي” باشد كه در لري و برخي ديگر به اصطلاح خود وي نيمزبانها به معني “است” ميآيد. ولي انگار كسروي با زبان گيلكي آشنايي ندارد. اين جمله بوضوح يك جمله گيلكي است كه البته امروزه تغييرات بسياري كرده است. كسروي ترجمه مستوفي را زياد جدي گرفته. مستوفي اين عبارت را درست ترجمه كرده و مضمون را به خوبي رسانده است، اما ترجمه او تنها نقل به مضمون است. “بچه” در واقع همان واژه گيلكي امروزين “بشه” است به ضم “ب” و كسر “ش” به معني رفته است. يعني انگور خلوقي رفته است به داخل سبد دريده. جمله بعدي او هم به نقل از صفوهالصفاي ابن بزاز است كه نقل روايتي است از زبان فرزند شيخ صفيالدين در مورد پدرش. ابن بزاز اين جمله را از زبان پسر شيخ صفي نقل ميكند كه شيخ صفي گفته است “كار بمانده كار تمام بري”، (ص. 25) در ابتدا خوب است كه شرح خود كسروي را بر اين جمله او آذري ميداند بخوانيم. او ميگويد: از اين جملهها پيداست كه چنانكه گفتيم ميانه شهرها در آذري جدايي بوده و زبان اردبيلي رويهاي ويژه خود داشته. بخش واپسين آن (كار تمام بري) روشن است و «بري» گويا رويه آذري «بودي»است. زيرا خواهيم ديد كه در آذري دالها راء ميشده ولي بخش پيشين جمله تاريك است اگرچه «كت» يا «كد» بمعني خانه در فارسي شتاخته ميباشد و ما كه داستان عوض شدن دال را به راء در آذري ميشناسيم، بودن «كار» بمعني خانه چندان دور نيست. ليكن با اينهمه رويهمرفته كلمهها تاريك
صفحه قبل 1 صفحه بعد
موضوعات
پیوندهای روزانه
پيوندها
|
|||
![]() |